روز چو آخر شد و گرما گذشت


چشمه خور خواست ز دریا گذشت

تا جور شرق برآهنگ آب


کرد طلب کشتی گردون رکاب

کشتی شه تیز تر از تیر گشت


در زدن چشم ز دریا گذشت

راست که شد بر لب دریا رسید


گوهر خود بر لب دریا بدید

خواست که از سوز دل بی قرار


بر جهد از کشتی و گیرد کنار

صبر همی خاست نمی آمدش


گریه نمی خواست همی آمدش

بود برین سوی معز جهان


ساخته بر جای ادب چون شهان

پیش شد از دیده نثارش گرفت


شه بدوید و بکنارش گرفت

تشنه دو دریا بهم آورده میل


تشنه و ازدیده همی راند سیل

یک دگر آورده به اغوش تنگ


هر دو نمودندزمانی درنگ

از پس دیری که بخویش آمدند


همه گر از عذر به پیش آمدند

گفت پسر با پدر : اینک سریر


جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر

باز پدر گفت که : این ظن مبر


کز پسر افسر بر باید پدر

باز پسر گفت که ، بالاخرام !


کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !

باز پدر گفت که ای تاجدار!


تخت ترا به که توئی بختیار !

چون پدر از جانب فرزند خویش


شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش

گفت که یک آرزویم در دل ست


منته لله ! که کنون حاصل ست

آنکه بدست خودت ای نیکبخت!


دست بگیرم ، بنشانم به تخت!

زانکه به غیبت چو شدی بر سریر


من نه بدم تا شدمی دستگیر

با پسر این نکته چو لختی براند


دست گرفت و به سریرش نشاند

خود به نعال آمد و بر بست دست


ماند ازان کار عجب هر که هست

داشت درین زیر خیالی نهان


آگهی ای داد بکار آگهان

گر چه پدر بر سر تختش کشید


شست و فرود آمد و پیشش دوید

چون خلفان شرط وفا می نمود


خواهش عذری به سزا می نمود

دولتیان هر طرفی بسته صف


کرده طبقهای جواهر به کف

لعل و زبر جد که در آویختند


بر دو سرافراز همی ریختند